در جست‌و‌جوی بهشت – شب‌های پاریس

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

وسوسه شده‌ام. سر دو راهیِ بدی گیر کرده‌ام. از یک‌طرف احساسم به دوست‌پسرم که دو سال است با هم‌ایم و از طرفی زندگی در پاریس. فکرش را بکن. شهر عشاق. جایی که می‌توانی رها و آزاد زندگی کنی. همه کتاب می‌خوانند. فرهنگ دارند. همیشه دلم می‌خواست بروم پاریس. اما راستش پولش را نداشتم. با حقوق کارمندی و خرج یک دختربچهٔ پنج‌ساله و یورو ۳۰ هزار تومانی مگر می‌شود رفت پاریس؟ تابستان گذشته خیلی اتفاقی یک روز که رفته بودم خرید، توی فروشگاه با پسر جوانی آشنا شدم که سال‌هاست پاریس زندگی می‌کند و برای تعطیلات آمده بود ایران. چشم توی چشم شدیم. آمد جلو و خیلی راحت سر حرف را با من باز کرد. خب البته خوش‌تیپ هم بود. دعوت‌ام کرد کافهٔ کنار فروشگاه با او قهوه بخورم. گفت از پاریس آمده است. همین را که گفت، دست و پایم شُل شد. با خودم گفتم خوردن یک قهوه که خیانت محسوب نمی‌شود. اصلاً به دوست‌پسرم راستش را می‌گویم. بعد فکر کردم ممکن است بفهمد، ناراحت شود. نمی‌گویم. مگر کار بدی کرده‌ام؟ نگفتن که دروغ‌گفتن نیست. رفتیم توی کافه نشستیم. از پاریس برایم گفت. از شب‌های پاریس. گفت جاهای دیدنی پاریس در شب پر از زیبایی و شگفتی است. این زیبایی‌ها با غرق‌شدن شهر در نورپردازی‌های شبانه صدچندان می‌شود. پاریس در شب جانی دوباره می‌یابد و ما را به دل ماجراجویی‌هایی شگرف می‌برد. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. خودم را می‌دیدم در شب‌های پاریس که یک تاپ سفید با دامن سرخابی پوشیده‌ام. پوستم را هم برنزه کرده‌ام. دامنم کوتاه است و همه می‌گویند چه پاهای خوش‌تراشی دارم. واقعاً هم دارم. به‌قدر کافی حواسم به اندامم هست. برایم از قدم‌زدن در اطراف کرانه‌های رود سن با منظره‌ای از کلیسای نوتردام گفت. گفت نوتردام زیبا در طول شب چراغانی می‌شود و نمای بیرونی آن مو را به تن آدم سیخ می‌کند. همان وقت مو به تن من سیخ شد. از ایفل و لوور گفت. از تفرجگاه آبی سنت برنارد که در طول شب‌های تابستان پر از جوانانی است که برای تفریح و تماشای مناظری از جزیرهٔ سن لویی، قدیمی‌ترین بخش پاریس، به آنجا می‌آیند. در ماه ژوئیه این تفرجگاه تبدیل به محلی برای برگزاری فستیوال رقص می‌شود. هر شب سه سبک متفاوت رقص در محوطهٔ مخصوص کنسرت در مجاورت رودخانه برگزار می‌شود. تماشای این رقص‌ها رایگان است. او می‌گفت و من خودم را در تک‌تک آن مکان‌ها تصور می‌کردم. شماره تماسش را که داد، گرفتم. به من گفت خیلی زیبا هستم. شبیه زن‌های روس. خندیدم و جواب دادم مادربزرگِ مادری‌ام اهل باکو بوده است. 

(واقعاً هم زیباست و شبیه زن‌های روس)

اولش عذاب وجدان گرفتم. بعدش گفتم مگر چکار کرده‌ام؟ دو هفته بعدش برگشت پاریس. قبل از رفتن یک‌بار دیگر مرا برای شام دعوت کرد و رفتم. به دوست‌پسرم هم نگفتم. یک شام ساده بود و حرف‌زدن از پاریس. گفتم چهار سال پیش شوهرم را در تصادف از دست داده‌ام و دختری پنج‌ساله دارم. عکس دخترم را نشانش دادم. گفت شبیه تو نیست. گفتم شبیه پدرش است. گفت عاشق بچه‌هاست. بعد حرفی زد که دلم ضعف کرد: دوست داری بیای پاریس؟

سعی کردم به خودم مسلط باشم که فکر نکند ندیده هستم. گفتم اتفاقاً برنامه‌اش را داشته‌ام. اما کرونا باعث شد نتوانم بروم. تشکر کردم. اصلاً هم نگفتم دوست‌پسر دارم. چه لزومی داشت؟ مگر به من پیشنهاد داده بود. نمی‌گفت چه زن اُمُلی؟ از وقتی رفته، هفته‌ای دو بار به من تلفن می‌زند. ابراز علاقه می‌کند و می‌گوید دوست دارد شب‌های پاریس را با من تجربه کند. دیشب رفته بود یک رستوران کوچک به‌قول خودش با فضای گرم و صمیمی به نام پولیدور! مکانی است که وودی آلن فیلم مشهور خود با نام «نیمه‌شب در پاریس» را در آن ساخته است. صدای حرف‌زدن و خندیدن مردم اطرافش می‌آمد و من چقدر دلم می‌خواست آنجا باشم. برای همین امروز آمدم اینجا پرس‌وجو کنم که اگر برایم دعوت‌نامه بفرستد مراحل رفتن‌ام چگونه است؟ دوست‌پسرم خیلی مهربان است. دخترم هم خیلی دوستش دارد. آن قدر به من عشق می‌دهد که همین الان هم از فکر وسوسه‌شدن‌ام خجالت می‌کشم. خانم راننده، یک سؤال؟ چرا باید خجالت بکشم؟ زندگی بهتر حق هر آدمی است.

(منتظر جواب من نمی‌ماند و ادامه می‌دهد.)

فکرش را بکن. رفتن به پاریس! گفت اقامتت را درست می‌کنم که پیش خودم زندگی کنی. گفت گاهی به ازدواج با من فکر می‌کند. فکر می‌کنم خواب و خیال است. اصلاً شاید هم تقدیر! شک ندارم پاریس بهترین شهر دنیاست. تمام محله‌هایش را حفظم. اگر روزی بروم پاریس، گم نمی‌شوم. 

خانم راننده، باید چشم‌هایم را ببندم و همه‌چیز را فراموش کنم. تقدیر این فرصت را سر راه من و دخترم گذاشته است. دخترم می‌تواند در پاریس بزرگ شود، نه توی این خراب‌شده که از دو سال دیگر باید روسری سرش کند. شوهر خدابیامرزم خیلی غیرتی بود. سال‌هایی را که با او زندگی کردم، نفهمیدم چطور زندگی کردم. هیچی از زندگی و خوشی نفهمیدم. بعد از مرگش  توی اداره بیمه به جای او رفتم سر کار. یعنی کار او را به من دادند. خانه هم به من رسید. اگر کارم درست شود و بروم پاریس، خانه را می‌فروشم. با دوست‌پسرم قرار گذاشته بودیم که با هم زندگی کنیم. یعنی داریم روی زندگی‌کردن با هم فکر می‌کنیم. البته بدون ازدواج. راستش من حال‌وحوصلهٔ ازدواج ندارم. ما ایرانی‌ها احساساتمان همیشه کار دستمان می‌دهد. عوض اینکه خوشحال باشم، عذاب وجدان دارم. باید با دوست‌پسرم به‌هم بزنم. از طرفی دوستش دارم. چه انتخاب سختی!

من الان در زندگی‌ام آرامش دارم. خانه و کار دارم. مردی که دوستم دارد. اما خانم راننده، می‌دانید… در نهایت باید ساحل امن را ترک کرد و دل به طوفان زد تا بتوان ناشناخته‌ها را کشف کرد و ناشناخته‌ها همیشه جذاب‌اند. واقعاً دیگر تحمل زندگی در ایران را ندارم. روزبه‌روز دارد سخت‌تر می‌شود. اگر الان این موقعیت را بی‌خیال شوم، حسرت نخواهم خورد؟ می‌دانم هر طرفی را که انتخاب کنم، تا همیشه حسرت خواهم خورد. اگر عشق را انتخاب کنم، حسرت زندگی در پاریس و اگر پاریس را انتخاب کنم، احساس گناه همهٔ عمر با من خواهد بود. اما باید انتخاب کنم. چاره‌ای نیست. شما می‌گویید چکار کنم؟

(باز هم منتظر جواب من نمی‌ماند و ادامه می‌دهد.)

به‌نظر شما دیدن آن جوان پاریسی نشانه‌ای از سوی کائنات نیست؟ می‌خواهد یادم بیاورد که تقدیر من اینجا نیست. دلم نمی‌خواهد تمام عمرم را با حسرتِ ای‌کاش رفته بودم و نمانده بودم، سپری کنم. می‌گویند آدم به هر چیزی فکر کند، برایش رخ می‌دهد. من هم آن‌قدر به پاریس فکر کردم که این فرصت آمد سراغ‌ام.

من صدای خوبی دارم. یک روز هم کلاس آواز نرفته‌ام. نُت و این چیزها را هم نمی‌دانم. اما گوش قوی‌ای دارم. از بچگی آواز می‌خواندم. آن‌قدر خوب می‌خواندم که توی جمع فامیل همه به من می‌گفتند برایمان بخوان. اما وقتی بزرگ‌تر شدم، پدرم گفت دیگر حق نداری جایی بخوانی. حتی در مهمانی‌های خانوادگی. به مادرم گفت هوا برش می‌دارد که خواننده شود. آبرویمان می‌رود. توی پاریس می‌توانم خواننده شوم. دوستانم می‌گویند باید احساسات را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم. جوان پاریسی هم خوش‌تیپ است. از کجا معلوم عاشق او نشوم؟ اما راستش یک‌جورهایی به دلم نمی‌نشیند. دوست‌پسرم خیلی جذاب است. هر جا می‌رود، زن‌ها با نگاه خریدار نگاهش می‌کنند و با حسرت به من نگاه می‌کنند. خب من هم زیبا هستم. جوان پاریسی می‌گوید چشم‌های آبی‌ام بیچاره‌اش کرده و هر شب ساعت‌ها عکس‌های پروفایل فیس‌بوکم را نگاه می‌کند.

فکر قدم‌زدن در خیابان‌های پاریس ضربان قلبم را تند می‌کند. تا برسم آنجا، یک سگ هم می‌آورم. از این سفیدهای پشمالو. اسمش را می‌گذارم پنه‌لوپه! فکرش را بکنید. شب‌ها توی پاریس با سگم و دخترم توی پاریس قدم بزنم. 

جوان پاریسی گفته تا برسم پاریس مرا می‌بَرَد تور شبانهٔ پاریس همراه با یک خودروی کلاسیک سیتروئن. با این ماشین راهی خیابان‌های پرنور پاریس می‌شویم و در طول شب از کنار طاق‌ پیروزی، موزهٔ لوور، برج ایفل، کلیسای نوتردام و کلیسای قلب مقدس در محلهٔ مونمارتر عبور می‌کنیم. تا صبح پرسه می‌زنیم و شراب می‌خوریم و زندگی می‌کنیم.

چی؟ رسیدیم؟ چه زود گذشت! حالا به‌نظر شما چکار کنم؟

(کرایه را می‌دهد و پیاده می‌شود.)

ارسال دیدگاه